بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونههای کودکی را مانی
که بیمجالِ اندیشه به بغضهای خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
برگِ خزان زدهای در باد را مانم
که به تو میگشاید
رازِ تمامِ این فصول را
و میچرخد
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
آواز کرده بود
درباره این سایت