شبهای سرد و طولانی را محبوب من
بگو چگونه از سر بگذرانم
وقتی در آن دورتاریک، کوچهپسکوچههای شهرم
صدایم میکنی
مرا به خود میخوانی
در چشمانم خیره میشوی
برای لحظهای گذرا
میگذاری به تماشایت بنشینم
وقتیکه باد میپیچد در گسترهی بازوانت و نوازش میکند نازکای بیرنگِ گردنت را و میپیچاندم در آنجا و میمیراند مرا
آنجا که مهمان از نفسافتاده و از راه دورآمدهاش منم و جز آنجا همهچیز ملال است و سکوت
آنجا که چشم اگر بیندازی
روزنهای خواهی دید
از آن بهشت موعود
آری
شبهای سرد و طولانی را محبوب من
آخر تو بگو
چگونه از سر بگذرانم
بیحصارِ امنِ بازوانت
در درازایِ بینامِ کوچهها و پسکوچههاجاییکه در من است و با این وجود، با حضور تو جان میگیرد و اگر نباشی میبلعد مرا بیهیچ سخن و مجال اندیشه.
شبهای سرد و طولانی را
محبوب من
بیآسمان آرام نگاهِ تو
بیخورشید روشنِ گونههایت
آخر تو بگو
از سر
چگونه بگذرانم؟
بیست و یک اردیبهشت نود و هشت.
#تو
#هولوولایباد
بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونههای کودکی را مانی
که بیمجالِ اندیشه به بغضهای خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
برگِ خزان زدهای در باد را مانم
که به تو میگشاید
رازِ تمامِ این فصول را
و میچرخد
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
آواز کرده بود
درباره این سایت